پری دریایی
You Are Always In My Heart
 
 
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : پری
دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : پری

عيار واقعي بودن تصميم ان است که دست به عمل بزنيم>>> انتوني رابينز

 

اجازه نده ترس تو را فلج سازد>>>مارک فيشر

 

افرادي که از ريسک کردن ميترسند به جايي نميرسند>>>مارک فيشر

 

منشا همه بيماريها در فکر است>>> ژوزف مورفي

 

رحمت خداوند ممکن است تاخير داشته باشد اما حتمي است>>>انتوني رابينز

 

چنانچه نيک انديش باشيد خير و خوشي به دنبالش خواهد امد>>>ژوزف مورفي

 

افراد موفق هيچ وقت اجازه نميدهند که شرايط ازارشان دهد>>>مارک فيشر

 

افرادي که زمان را در انتظار شرايط عالي از دست ميدهند هرگز موفق نميشوند>>>مارک فيشر

 

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعيين ميکند.>>>انتوني رابيتز

 

هنگامي که تخيلات و منطق در ضديت با هم قرار بگيرند تخيلات پيروز ميشوند>>> مارک فيشر

 

وقتي که هدف روشني داشته باشيم احساس روشني به ما دست ميدهد>>>انتوني رابينز

 

ترس را از خود بران و با خود بگو من با نيروي شعور خود قدرت انجام هر کاري را دارم>>>ژوزف مورفي

 

هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتي و شادي را انتخاب کند>>>ژوزف مورفي



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

S A L I J O O N



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 

برادر

 

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند


 

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 عکس های جالب و عاشقانه جدید | www.irannaz.com

 عکس های جالب و عاشقانه جدید | www.irannaz.com

 عکس های جالب و عاشقانه جدید | www.irannaz.com

 عکس های جالب و عاشقانه جدید | www.irannaz.com

 عکس های جالب و عاشقانه جدید | www.irannaz.com



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : پری

 

 كريسمس



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:36 ::  نويسنده : پری

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

 

 

 

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

 


 

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

 

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)

 

 

اینم از خوشگل ترین پری دریایی دنیا.....

ایستگاه خنده(m-696.blogfa)



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : پری

تا به حال چيزهاي زيادي راجبه موجودات عجيب و غريب ديده و شنيده ايد. يكي از اين موجودات خيالي كه هميشه يه گوشه از ذهن ما وجود داشته و حتي تو بعضي فيلم ها و انيميشن ها ديديمش شخصيت "پري دريايي" هستش. با شنيدن اين كلمه اولين چيزي كه به ذهنمون ميرسه يه دختر هستش كه از نصف بدنش به بعد به شكل ماهيه !!

اما بايد بگم همين موجود خيالي همچين بگي نگي هم خيالي نيستن!! چون تو گوشه و كنار دنيا چندين بار توسط افراد مختلف ديده شدن. البته ۱ كلاغ ۴۰ كلاغ هم زياد شده، دغل بازي زياد كردن. خيلي ها ساختگي بوده، يا كار فوتوشابي هستن. اما اينجا چند تا عكس از اون واقعي هاش واستون گذاشتيم كه البته به خوشگلي اونايي كه تو فيلم و كاتون ها ديدين نيستن!!

 



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : پری

” السی ” دخترکوچکی بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد
و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .

 

در یکی از روزها ” السی ” از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،داستانی در مورد پری دریایی شنید .

از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.

 

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر ” السی ” که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد .

پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید

اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،

باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،

حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود ” السی ” که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : “چگونه می توان پری دریایی شد ؟ ”

مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری – داخل دریا – به ” السی ” نشان داد و گفت : ” تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف بیاوری تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . ”

دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و

هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید

کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید

داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد !

” السی ” معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید …

آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،

اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد



صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پری دریایی و آدرس mermeid.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان




آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 93
بازدید کل : 123416
تعداد مطالب : 359
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1