پری دریایی You Are Always In My Heart |
||||||
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : پری
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) قلب
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : پری
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
من به آينده هرگز فکر نميکنم، چون خودش خواهد آمدد بخاطر بسپاريم كه تنها راه تامين خوشبختي اين نيست كه متوقع حقشناسي از ديگران باشيم بلكه خوبيهائيكه به آنها مي كنيم بايد فقط بمنظور تامين مسرت باطن خودمان باشد. عاقل آنچه را که می داند ، نمی گوید ؛ ولی آنچه را که می گوید ، می داند. موفقيت توانايي رفتن از شكستي به شكست ديگر بدون از دست دادن شور و حرارت است. استعداد در فضاي آرام رشد ميكند و شخصيت در جريان كامل زندگي. سخنی که سودی در آن نیست نگفتن بهتر، چه سخن بی سود در مثل مانند، آتشی است که دودش بسیار و گرمی و فروغش سخت اندک باشد. من نمی دانم پدربزرگم که بود، اما به این نکته بیشتر اهمیت می دهم که بدانم نواده ی او چه کسی خواهد شد. تنها کسی که با من درست رفتار می کند خیاطم است که هر بار که مرا می بیند، اندازههای جدیدم را می گیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیدهاند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم. در زندگی قرار نیست خودتان را کشف کنید ; قرار است خودتان را بسازید. در دنيا فقط از يک چيز بايد ترسيد و آن هم خود ترس است. آنكه مي تواند، انجام مي دهد، آنكه نمي تواند انتقاد مي كند. سعی نكنید موفق باشید، سعی كنید مفید باشید. برگ در هنگام زوال مي افتد، ميوه در هنگام کمال مي افتد، بنگر که چگونه مي افتي چون برگي زرد و يا سيبي سرخد حيات خوابي است ، و محبت روياي آن. فراموش نشدني ترين اندارزها، آنهايست که اندوه فراوان برای بدست آوردنشان کشيده ايم. دروغ مثل برف هست هر چقدر آن را بغلتانيد بزرگتر مي شود درختان ايستاده ميميرند تمام شان و عظمت انسان در فکر و انديشه ي اوست كسي كه دور بين نباشد، گرفتار خطرهاي نزديك مي شود برای آنکه عمر طولانی باشد، باید آهسته زندگی کنیم.
مادر ! میم نشانه ی محبت محبتی که بی بهانه به آنها می بخشد
الف نشانه آرزو آرزوهایی که هیچ وقت بر آورده نشد به خاطر آنان
دال نشانه درد دردی که آنان بی وقفه بر دل او می زنند و او …فقط صبر می کند صبری بی انتها
ر ، نشانه راهنمایی راهنمایی آنان تا مادر و پدر باشند او راهنمای کودکانش است او راهنمایی است که می داند رفتار بچه هایش مقابل رفتار اوست
مادر نشانه علاقه ، حسرت ، سختی و تعلیم است
مادر ! شاید آن زن صبور باشد زنی پر از درد پر از عشق به آنان یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : پری
به كودكان عراق و لبنان اه !
باز اين دل ديوانه ،
به تپش افتاده است ،
شبها كه آرام ، آرام ،
ترانه ی غمناك ام را
تكرار می كنم
ياد روزهای پاييزی می افتم
كه زير باران قدم می زديم
زيبا بود
و دلنشين . اه !
دوست دارم ،
باز هم به ميان يك جمعيت خوشحال بروم ،
سازم را بردارم و بنوازم . اه !
دوست دارم زندگی را سبز ببينم
وقتی كه بچه ها در آن شادی می كنند .
كجا است آن زمين سبز
و كودكان خوش حال ؟
اه !
دوست دارم زندگی را آبی ببينم
پر از ستاره ها .
كجا است آسمان آبی و شهاب ها
كه تمام آبی شان را برای مان
به زمين می آورند ؟ ديگر پاييز اين شهر زيبا نيست
آن جمعيت سر خوش
جای شان را به آدم های غمگين داده اند ديگر ترانه خواندن برای آن ها
زيبا نبود .
كجا است آن زندگی سبز
همراه بچه های شاد ؟
من اينجا فقط يك بيابان می بينم ،
و چند كودك مريض و بی حال
كجا است رنگ آبی من
و شهاب ها كه پيك شادی اند ؟
چه سياه است اين جا . اه !
اين نه آن است كه قول اش را به من داده بودند ،
بايد بروم به دوردست ها ،
بايد كه دوباره پيش او بازگشت .
اين زمين قابل تحمل نيست ،
بدون او
كه فراموش شده است یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : پری
تنهايم تنها تر از آن چه تصور كنی به تنهايی كبوتری كه لانه اش را گم كرده ،
كودكی كه درجنگ پی خانه خود می گردد ،
زنبوردور مانده از كندو ،
گلی پژمرده درگلستان
تنهايم ،
تنها تر از تو
تنها تر از خورشيد ،
آن تنها درخشنده ی صبح
تنهايم ،
تنها تر از يك قناری در قفس
تنها تر از جوجه ای در حال مرگ
تنها تر از يك اسير
تنها تر از عاشق شكست خورده ،
تنها تراز شيرين .
خدايا ! كمكم كن ،
تا بتوانم بر تنهايی پيروز شوم
و شادی را احساس كنم
خدايا كمكم كن …
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : پری
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود …. خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!! کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه! شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : پری
وعـده ی پــوچپادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
سیب سرخ تپلعلی کوچولو تو خواب ناز بود تا اینکه نیمه شب از زور گرسنگی بیدارشد هرچقدر تلاش کرد تا دوباره خوابش ببره نشد و چاره ای ندید تا چیزی پیدا کنه و بخوره و اونوقت شکمش اجازه بده تا باز بخوابه برای اینکه پدر و مادرش از خواب بیدار نشند کورمال کورمال رفت سراغ یخچال ، در یخچال و که باز کرد چشماش که حالا ديگه به تاریکی عادت کرده بودند از نور چراغ یخچال درد گرفتند کمی که گذشت چشمش به روشنایی کم سو چراغ یخچال عادت کرد. یخچال پر بود از اغذیه ، چشمش واسه مغزش رنگ و لعاب محتویات یخچال و مخابره میکرد و از اونطرف شکمش بلند ترو بلند تر قارو قور میکرد تو همین حال چشمش افتاد به سیب درشت و سرخی که همه جوره داشت فریاد میزد : "بیا منو بخور" سیب و برداشت و زير نور بی رمق چراغ یخچال ظاهر بی نقصش و بر انداز کرد و بعد در یخچال و بست . الان باز خونه تاریک شده بود . علی کوچولو به خودش گفت اين سیب و میبرم رو تخت خواب خودم و با لذت ...
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : پری
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد…… نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین. سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : پری
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:13 :: نويسنده : پری
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است. سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : پری
آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||||||
|